هاناهانا، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

هانا نفس مامان زری و بابا امیر

ایستادن هانا به روایت تصویردر شش ماه و هفده روزگی

هانا جونم شما علاقه ی زیادی داشتی که خودتو به وسایل روی مبل برسونی.از بالش هایی که مامی به مبل ها تکیه داده که آسیب نبینی  و مامی کمک گرفتی و خودتو کشوندی بالا و روی پاهای کوچولوت ایستادی و اما بقیه ی ماجرا به روایت تصویر:                   بقیه در ادامه مطلب...آخه ماجرا حالا حالا ها ادامه داره !!!         دوباره ه ه ه ه ه ه ؟؟؟؟؟؟   قربون تلاشات بره مامی....   ...
22 آبان 1393

هانا به ارتفاع میرود

هانای عزیزم،دختر پر تلاش مامی دوازده روز از سینه سری کردن شما  روی زمین گذشته بود  که شما دخمل نازم به  زمین اکتفا نکردی و دستت رو برای  رسیدن به  وسایل روی میز دراز کردی و  از میز کمک گرفتی که بلند شی ،یعنی در شش ماه و دوازده روزگی !!         آفرین به شما دختر پرتلاشم....البته این یه اخطاری به من بود که بیشتر مراقب شما باشم که یه موقع خدا نکرده  به شما آسیبی نرسه.وقتی پیشتم اجازه می دم که با نظارت مامی هر کاری خواستی کم و بیش بکنی ولی مواقعی که کار دارم و برا چند دقیقه تنهات میذارم دور و بر میز و مبل ها رو بالش میذارم که شما به چوبشون نخوری و .... ...
22 آبان 1393

هانا چهاردست و پا می شود

هانای عزیزم،قربون قیافه تکت (این اصطلاح مامان مریم مهربونه) هفت روز از سینه خیز رفتن شما میگذشت که شما در حین بازی و سینه خیز رفتن در یک حرکت  خارق العاده و حرفه ای  چهار دست و پا شدی،عزیزم این هم یک اصطلاح در روند رشد حرکتی نی نی هاست  و به این معنیه که شما زانو ها تون رو خم کنین و دستاتون را صاف و وزن تون رو روی زانو ها و کف دستاتون بندازین (بهتر از این نتونستم بگم!) و مامی هم سریعا از شما عکس گرفت،این هم عکس شما در حال چهادست و پا شدن البته چند ثانیه بیشتر نتونستی تحمل کنی و دوباره افتادی روی سینه ات.... شما در این عکس شش ماه و هفت روزه هستین عزیزم و تا به امروز که شش ماه و بیست روز داری این حرکت رو چندین و چند ب...
20 آبان 1393

هانا کتاب دارد

هانای قشنگم،دوست دارم.... عزیزم چند روز پیش با بابایی امیر رفتیم خرید و تو سبد خریدمون برای شما هم دو تا کتاب کوچولو مثل خودت ،لحاظ کردیم!!!چه سخت شد!!!این یه اصطلاحه عزیزم که آدم بزرگا بکار می برن...خلاصش اینه که برا شما دخمل گلم دو تا کتاب خریدیم... کتاب تاتی حمومی و تاتی خندون که شعرهای آقای ناصر کشاورزه واما عکس العمل شما : طبق معمول حمله برای به دهان بردن !!! البته من شعرهاشو برات میخونم و تصاویرشو نو نشونت می دم و برات توضیح میدم اما باز هم شما پیروز میدانی و به زور میگیریشون و به دهانت میبری!البته صفحاتشون مقوایی و کلفت هستن و شما نمیتونی پارشون کنی!!!هه هه هه در ادامه عکساشو برات میذارم...کاش کتاب شکلاتیم بود!! ...
20 آبان 1393

هانا غذا میخورد 2

هانا جونم شما به شدت علاقمندی که خودت قاشق غذات رو دهنت بذاری و منم یکی دو بار حین غذا دادن به شما این اجازه رو به شما می دم .قوربون غذا خوردن دخترم بشم من   اولین سوپ هانایی ،سوپ قلم و ماهیچه که البته خیر قلم و ماهیچشو بابایی هانا دید !! هانایی در حال خوردن غذا به کمک دستای تپل موپولشون     ...
11 آبان 1393

هانا غذا میخورد

هانای مامی،عسلم،دیدن اینکه شما به جز شیر مادر ،میتونی غذای نسبتا جامد رو با دهان کوچولوت بوخوری منو غرق در شادی میکنه.عزیزم چقدر زود داری بزرگ میشی!مامانی بزرگی زیادم خوب نیستا!!!!اینقدر عجله نکن! خوشکلم ،اولین بار که به جز شیر مادر غذا خوردی ،چهار ماه و نیمه بودی!خاله شیوا ی مهربون برای مامی یه کتاب آورد که توی اون خوندم که از چهار و نیم ماهگی میشه با پوره ی میوه غذا دادن به نی نی ها رو شروع کرد.اون موقع گلابی های باغ آقا جونی رسیده بودن و منم حیفم اومد که تو تا سال  دیگه از خوردنشون محروم بمونی!طبق دستور کتاب برات پوره ی گلابی پختم و شما هم بسیار استقبال کردی ولی خاله افروز تا فهمید کلی دعوام کرد و گفت که الان خیلی زوده! منم تا...
11 آبان 1393

هانا سینه خیز میرود

هانای من،امیدم ،نفسم ،دیدن لحظه به لحظه ی روزهای زندگیت ،رشد و بالندگیت ،مرا مبهوت خالقت میکند.... خداوندا از اینکه لبخند زیبایت را از من و امیرم دریغ نکردی،تو را سپاس. نفسم ،روزی که وارد اولین مرحله از حرکت و پویندگی شدی ،پاهای کوچکت دردناک از درد واکسن بود ولی تو سر خم نکردی و به همه ی دردها پشت کردی و قدم در راه حرکت گذاردی....حرکت به جلو حتی اگر سینه خیز باشد.حتی اگر کند باشد... عشقم ،در اولین روز از هفت ماهگیت ،بعد از تزریق واکسنت بابایی ما رو برد خونه ی مامان پری.نزدیکای ظهر بود که شما از چروک روفرشی مامان پری کمک گرفتی و خودتو به جلو کشیدی و من و مامان پری و خاله افروز رو غرق در شادی کردی اما هنوز شب نشد که بدون کمک ...
11 آبان 1393

سفرهای هانا - سومین سفر- مأمونیه 06-08-93

هانای نازنینم، سه شنبه ششم آبان یعنی شش ماه و شش روزگی شما، بابایی برای دیدن یه پروژه ی جدید عازم مأمونیه (یکی از شهرستانای ساوه)بود که من و عمه نسرین هم تصمیم گرفتیم بابایی رو همراهی کنیم آخه دوست عمه نسرین تو اون شهر زندگی میکنن...خلاصه که سه شنبه وقتی بابایی از کار اومد حرکت کردیم و ساعت 10 شب هم خونه ی دوست عمه نسرین بودیم...عمو محمد و خاله الهه و دخمل کوچولوی ناز و مهربونشون تینا...عزیزم شما دو ساعت اول سفرمون رو بازی و ورجه وورجه میکردی و همش میخواستی بایستی!و هی تکون تکون میخوردی که یکی دو باریم سرت آروم خورد به سقف ماشین و یکبارم سر کوچولوتو زدی به شیشه ی پنجره ماشین آخه حسابی کلافه بودی و از یک جا بودن خسته شده بودی و می خواس...
8 آبان 1393

هانا سوار بر روروئک

هانای خوشکلم،کرانچی فلفلی مامی،شما دیروز یعنی در سن شش ماه و پنج روزگی سوار بر روروئکت شدی و مامی کلی ذوقید البته پای چپت به خاطر واکسنت هنوز درد داره و مایه کرده ولی شما خیلی محکم تر از این حرفایی و به اصطلاح سوسول نیستی!!عزیزم با اینکه پات کامل به زمین نمیرسید اما شما روروئکتو دور زدی و کلک سوار کردی و تو صندلی روروئکت کج نشستی تا بتونی نوک انگشت پاتو به زمین برسونی .هه هه هه...آفرین نازگلکم.راستی سوار روروئک شدن این حسن رو هم برات داشت که تونستی قدتو به تزیینات اتاقت که مامی کل بارداریشو مشغول درست کردنشون بود و شما به شدت دوستشون داری و بهشون توجه میکنی،برسونی و از نزدیک نزدیک خودت ببینیشون و لمسشون کنی. از اونجایی که شما هر چیزیو به...
6 آبان 1393

لبخند زیبای خداوند،خوش آمدی

هانای نازنینم ،امروز مامی میخواد چندتا از عکسای اولین روز ورودتون به این دنیای رنگی رنگی رو برات تو وبلاگت بذاره.. میبینی گلم چقدرکوچولو موچولو بودی!!! آمدنت معجزه بود...خدا هنوز به انسان امیدواره... هانای عزیزم این اولین باریه که شما تو بغل بابایی امیر جا خوش کردی و مامی هنوز تو حال و هوای بیهوشی عمل سزارینه...       ...
5 آبان 1393